روزنوشته های دکتر لام

دکتر لام زنی است که میکوشد برای همسرش ، فرزندش، پدر و مادرش، دوستانش و دانشجویانش بهترین و دلسوزترین باشد و میان این همه مشغله اگر وقت آزادی بود سعی میکند کودک شاد و هفت ساله درونش را هم گاهی به پارک ببرد برایش بستنی قیفی بخرد

روزنوشته های دکتر لام

دکتر لام زنی است که میکوشد برای همسرش ، فرزندش، پدر و مادرش، دوستانش و دانشجویانش بهترین و دلسوزترین باشد و میان این همه مشغله اگر وقت آزادی بود سعی میکند کودک شاد و هفت ساله درونش را هم گاهی به پارک ببرد برایش بستنی قیفی بخرد

از عهدِ گاهواره که بندش کشید و بست- اعصاب به ساز و نوا کوک کرده بود

تاج از فرقِ فلک برداشتن - تا ابد آن تاج بر سر داشتن

در بهشتِ آرزو ره یافتن - هر نفس شهدی به ساغر داشتن

روز از بامِ جهان چون آفتاب - رویِ عالم را منور داشتن

شامگه چون ماهِ رویا آفرین - ناز بر افلاک و اختر داشتن

روز در انواعِ نعمتها و ناز - شب بتی چون ماه در بر داشتن

جاودان در اوجِ قدرت زیستن - مُلکِ عالم را مسخر داشتن

بر تو ارزانی که ما را خوشتر است - لذتِ یک لحظه مادر داشتن


وقتی 5-6 ساله بودم همه کارهام رو میگفتم مامانم انجام بده از لباس پوشیدن تا جمع آوری اسباب بازیهایی که روی زمین ریخته بود. از پانسمانِ خراشِ دستم تا پختنِ غذایِ موردِ علاقه ام


3 تا بچه پشتِ سرِ هم بودیم و شیطون. من از مامانم میخواستم تویِ خیابون بغلم کنه گریه میکردم و پا بر زمین میزدم (مامانِ نازنینم از سر تقصیراتم بگذر که کودک 5 ساله نادانی بودم) الان وقتی مامانم از دردِ آرتروزِ گردن میناله جیگرم آتیش میگیره و خودم رو بی تقصیر نمیبینم.

من اون موقع مامانِ 25 ساله ام رو خیلی پرتوان و محکم میدیدم. فکر میکردم که خیلی توانایی داره و این کارها براش چیزی نیست.

الان که خودم در 34 سالگی بچه دار شدم میبینم که نگهداری از بچه چقدر سخته!! تازه من یه دونه دارم  ماشین لباسشویی، ماشین ظرفشویی، غذاساز و ... مهمون هم فقط سالی چند دفعه با دعوت و هماهنگی قبلی.

اما مامانِ مهربونم با 3 تا بچه پشتِ سرِ هم، در زمان جنگ، با همسری که 6 ماه از سال توی جبهه بود، تازه ماشین لباسشویی که لباسها رو میشست باید درمیآورد و دستی آب میکشید، لباسهامون رو خودش میدوخت، به درس و مشقمون میرسید، مهمون هم که تمومی نداشت راه به راه و سرزده مهمون می اومد. چه توانی داشت مامان

انگار عوض دو دست ده تا داشت که به همه اینا میرسید. با وجود همه این مشغله ها هیچ وقت یادش نمیرفت که بهمون شعر یاد بده یا موقع خواب برامون قصه بگه


مامان وقتی نگاهت میکنم انگار به جای 54 سال 154 سال زحمت کشیدی شستی و پختی و در آغوش گرفته ای و لالایی خوندی مامان چه زود و ناگهانی جوانیت رفت گوشه چشمت چروک افتاده! خدا میداند بهایِ هر چروکت چند شب بیخوابی و چند روز نگرانی است!


 شرمنده بزرگواریت میشوم وقتی  شاد و با انرژی میخندی و میگی "مادر بچه ات رو من نگه میدارم برو به کارهات بِرِس نگران نباش"


مادرم به من بگو که چگونه مادری کنم برای طفلم که 30 سالِ دیگر همانندِ امروزِ من با افتخار از مادرش یاد کند؟

بگو چگونه بهترین همراهى، پشتیبان، سنگِ صبور، معلم  و دوستِ او باشم؟

چقدر پیچ و خم دارد این مادری!!


مامانِ عزیزم روزت مبارک و امیدوارم سالیان دراز بوی خوشِ وجودِ زیبایت همراهِ لحظه هایم باشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.